دخترک کبریتفروشی در من خانه دارد، با حوصلهای سرد. دخترک کبریتفروش پنجرههای خانه را باز میکند و با صفحهی مانیتور روبهرو میشود. دلش میخواهد همهی کبریتهایش را بریزد اینجا، توی اینترنت. یک کبریت بکشد به افتخار گودر، بعد لایکها سرازیر شود به خاکستر چوب کبریتش. میخواهد یک اکانت توییتر و فرندفید درست کند، اما دوست ندارد حرفی بزند، فکر میکند با هر کبریت میتواند چراغ چند توییت را روشن کند. نوشتنش میآید. کبریتی آتش میزند و با زغالش مینویسد بر صفحهی مانیتور. حوصلهاش گرم میشود.
اما من دوست دارم دخترک کبریتهایش را بیهوده خرج نکند، فقط یک کبریت را آتش بزند تا تن من گر بگیرد. چرا دخترک کبریتفروش به ذهنش نرسیده بود که خودسوزی کند؟ شاید اگر عمر تاریخیاش به عصر ما قد میداد، معادله نتیجهی بهتری داشت.
آتیشتو به من بگیر
Advertisements